ما وکدخدایی که نمی خواست فرفره بسازیم.
ما فرفره نداشتیم . بچه های کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند ، مسعود و مجید نقشه اش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد. ماکه فرفره دار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ گفت: «دیدید می شود، می توانید!». از ترس بچه های کدخدا داخل خانه فرفره بازی می کردیم مبادا ببینند وبه تریج قبایشان بربخورد اما خبرها زود در دهکده ما می پیچد .خبرکه به گوش کدخدا رسید ، داغ کرد گفت : بی خود کرده اند .بچه رعیت را چه به فرفره بازی وگیوه اش را ور کشیده بود وآمده بود پیش عمومحمد به آبروریزی .بعدا شنیدیم که همان روز ، کدخدا درگوش میرآب گفته این اول کارشان است فردا همین فرفره می شود روروک وپس فردا چرخ چاه .. فصلنامه نجد ، شماره یازدهم، بهار 93
صفحات: 1· 2
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط معرفت در 1393/07/22 ساعت 09:46:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید