موضوع: "فانوس راه"
فانوس راه
شنبه 95/09/13
شهیدمصطفی ردانی پور
گفتم: با فرمانده تان کار دارم. گفت: الان ساعت 11 است ملاقاتی قبول نمی کنه. رفتم پشت در اتاقش در زدم. گفت: کیه؟ گفتم مصطفی. گفت: بیا تو. سرش را از سجده برداشت. چشمهایش خیس و رنگش پریده بود. نگران شدم گفتم چه خبر شده؟ کسی طوری شده؟ دو زانو نشست، سرش را انداخت پایین، زل زد به مهرش، دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتانش رد می کرد گفت: ساعت 11 تا 12 هر روز را فقط برای خدا گذاشتم، بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم. از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم؟
«حرفهای شنیدنی»
فصلنامه نجد شماره18پاییز95
فانوس راه
سه شنبه 95/09/09
شهیدحسن باقری
سال آخر دبیرستان که بود یک شب با غریبه ای آمد خانه، شام به او داد و حسابی ازش پذیرایی کرد می گفت: از شهرستان آمده فردا صبح کار اداری اش را انجام می ده و می ره. پسرم دلش نیامده بود بنده خدا گوشه خیابان بخوابه به بزرگی دلش غبطه خوردم.
«کتاب یادگاران ، خاطرات شهید حسن باقری»
شهیددکتر مجید شهریاری
توی محل کار ده ساعت کار می کرد اما هفت ساعت به عنوان ساعت کاری می زد، می گفت فکر می کنم فلان کار شخصی هم کرده ام و اینطور مقید بود در حساب کتاب بیت المال. شب ها هم کالا، نذورات و هدایا را بر می داشت می برد برای فقرا.
«کتاب شهید علم، ص75 و 116»
فصلنامه نجد شماره18پاییز95
فانوس راه
دوشنبه 95/09/08
شهید
حسن باقری
سال آخر دبیرستان که بود یک شب با غریبه ای آمد خانه، شام به او داد و حسابی ازش پذیرایی کرد می گفت: از شهرستان آمده فردا صبح کار اداری اش را انجام می ده و می ره. پسرم دلش نیامده بود بنده خدا گوشه خیابان بخوابه به بزرگی دلش غبطه خوردم.
«کتاب یادگاران ، خاطرات شهید حسن باقری»
فصلنامه نجد شماره18پاییز95