
ما وکدخدایی که نمی خواست فرفره بسازیم.

گفتیم نه عموجان ! خودتان که می دانید خودمان ساختیم و گفت دیگر بلد نیستید بسازید؟ گفتیم چرا! گفت بهترش را بسازید و رفت در خانه کد خدا به داد و بی داد. صدای بگو مگویشان ده را برداشت این وسط ما قفل گنجه را شکستیم و بهترش را ساختیم .بچه های کدخدا فهمیدند کدخدا گر گرفت داد زد «یا فرفره یاحق آب» و به میرآب گفت که آب¬ را روی زمینهای همه¬مان ببندد. کارسخت شد عموها از هزار راه¬ندیده و نشنیده، آب می آوردند سر زمین که کشتمان از بی آبی نسوزد.مسعود را گرفتند وکتک زدند .زورمان آمد مجید به تلافی اش روروک ساخت. کدخدا گفت که گندم وتخم مرغ هم ازمان نخرند. مجید ومصطفی را هم گرفتند و زدند .صدای عمو محمود هنوز بلند بود وکنایه ها شروع شد .عمو حسن جمعمان کرد وگفت: این جور نمی شود .هم فرفره شما باید بچرخد هم زندگی ما .از بابابزرگ رخصت گرفت و قرارشد برود با خود کدخدا حرف بزند. وقتی که برگشت خوشحال بود گفت: قرارشده روروک را خراب کنیم اما فرفره دستمان باشد .آنها هم تخم مرغ مان را بخرند و هم کمی آب بدهند. بابابزرگ گفت: کدخدا سر حرفش نمی ماند .عموحسن گفت قول داده که بماند ما فرزندان شماییم حواسمان هست! بچه های کدخدا آمدند وروروک را جلوی چشم های خیس ما خراب کردند . عموحسن آمد وفرفره را گذاشت پیش دستمان ورفت که با کدخدا قرار مدار بگذارد .دل ودماغی نداشتیم برای چرخاندن فرفره.
مهدی گفت وقت زانو بغل¬کردن نیست. باید چرخ چاه بسازیم کدخدا از امروز ما می ترسید نه دیروز وفرفره وروروک ساختنمان . بابابزرگ لبخند زد. عموحسن هر روز با کدخدا کلنجار می رفت یک روز خوشحال بود ویک روز از نامردی کدخدا می گفت ما می شنیدیم و بهش خدا قوت می گفتیم.1
1- مجله آشنا- شماره 186- ص19
فصلنامه نجد ، شماره یازدهم، بهار 93
صفحات: 1· 2
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط معرفت در 1393/07/22 ساعت 09:46:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید