فانوس راه
شهید
حسن باقری
سال آخر دبیرستان که بود یک شب با غریبه ای آمد خانه، شام به او داد و حسابی ازش پذیرایی کرد می گفت: از شهرستان آمده فردا صبح کار اداری اش را انجام می ده و می ره. پسرم دلش نیامده بود بنده خدا گوشه خیابان بخوابه به بزرگی دلش غبطه خوردم.
«کتاب یادگاران ، خاطرات شهید حسن باقری»
فصلنامه نجد شماره18پاییز95
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط معرفت در 1395/09/08 ساعت 10:15:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید