فانوس راه

          شهیدمصطفی ردانی پور

گفتم: با فرمانده تان کار دارم. گفت: الان ساعت 11 است ملاقاتی قبول نمی کنه. رفتم پشت در اتاقش در زدم. گفت: کیه؟ گفتم مصطفی. گفت: بیا تو. سرش را از سجده برداشت. چشمهایش خیس و رنگش پریده بود. نگران شدم گفتم چه خبر شده؟ کسی طوری شده؟ دو زانو نشست، سرش را انداخت پایین، زل زد به مهرش، دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتانش رد می کرد گفت: ساعت 11 تا 12 هر روز را فقط برای خدا گذاشتم، بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم. از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم؟

«حرفهای شنیدنی»

فصلنامه نجد شماره18پاییز95

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.