فرصت کوتاه

یک شب سرد پروانه ای پشت پنجره دخترک آمد و خود را به شیشه زد. دخترک که سرش گرم بود فقط نگاهی به پروانه کرد و هر چه پروانه خود را به پنجره کوبید تا پنجره را بر او باز کند دخترک اهمیتی به حرکات پروانه نداد. پروانه رفت. شب بعد دخترک منتظر بود تا دوباره پروانه را ببیند ولی هرچه کنار پنجره نشست، پروانه نیامد. دخترک که شب قبل پنجره را برای پروانه باز نکرده بود پشیمان نزد پدرش رفت و داستان را گفت. پدر به او گفت دخترم! عمر پروانه ها بیشتر از یک یا دور روز نیست. اشک در چشم های دخترک جمع شد و برای همیشه به یادش ماند که برای دوست داشتن فرصت کوتاهی دارد و نباید کوچکترین فرصت ها را از دست بدهد.

فصلنامه نجد شماره23بهار97

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.