تاشب
گوینده صاحب دلی برای اقامه نماز به مسجدی رفت، نمازگزاران همه او را شناختند پس از او خواستند که پس از نماز بر منبر رود و پند گوید، او نیز پذیرفت. نماز جماعت تمام شد، چشمها همه به سوی او بود مرد صاحبدل برخاست و بر پله ی نخست منبر نشست بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود آنگاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است برخیزد! باز کسی برنخاست. صاحبدل گفت: شگفتا از شما که بماندن اطمینان ندارید اما برای رفتن نیز آماده نیستید! این بگفت و از منبر پایین آمد.
فصلنامه نجد شماره23بهار97
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط معرفت در 1397/05/27 ساعت 11:25:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید