آن روزها ...این روزها

نسرین سادات اسدی

 پرستار وارد اتاق شد، نگاهی به سرم ها انداخت، پیچ اکسیژن را کمی چرخاند، نگاهی به مرد آن سوی اتاق انداخت و نگاهی به ساعت و از اتاق خارج شد.خیلی دلش می خواست به پرستار چیزی بگوید اما اجازه حرف زدن نداشت، امروز 13 رجب بود و قطعاً خانواده های زیادی پشت در بیمارستان تجمع کرده بودند تا با رسیدن وقت ملاقات با دسته های گل سراغ پدرها بیایند. با خودش فکر کرد، خانواده او هم قرار بود 4 شعبان از شهرستان برای دیدنش به تهران بیایند. دو سال بود که او روز جانباز را در بیمارستان می گذراند.به سختی نفس می کشید، چادر اکسیژن دورش را احاطه کرده بود. ناخودآگاه به یاد آن روزهای جنگ و جبهه افتاد، آن روزهایی که در بعضی مناطق هنگام دیدبانی از شدت باران پشت خاکریز بچه ها روی سرشان سفره های پلاستیکی می کشیدند.یاد احمد افتاد که چطور پشت خاکریز خمپاره سرش را با خود برد، اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد. یاد همه بچه هایی که جلو چشمانش روی مین رفتند،یاد آن همه دست ها و پاهایی که در مسیر عملیات روی زمین ریخته بود، یاد حرفهای حسن قبل از شهادتش افتاد که گفت: سلام مرا به همسر و خواهرم برسان و بگو من به خاطر حفظ اسلام، وطن و ناموسم شهید شدم. اگر من و دیگران نمی رفتیم دشمن، امنیت هموطنانم را به خطر می انداخت.

با یادآوری هر یک از این خاطرات نفسش تنگ تر می شد، اصلاً فکرش از آن لحظات جبهه بیرون نمی آمد که ناگهان در باز شد یک خانم و آقای جوان با یک دسته گل وارد اتاق شدند و سراغ تخت کنار او رفتند. با دیدن آن دو نفسش به شماره افتاد، چادر اکسیژن به سرعت بالا و پایین می شد، دستگاه بوق کشید، پرستارها دویدند، دختر گل را رها کرد و به سمت او آمد. وضعیت تنفسش باز هم بدتر شد.دکتر و پرستارها با دستپاچگی مشغول امداد بودند اما…

حاجی این همه اشک کجا بود؟ خودت را نگه دار اگر ادامه بدهی ریه ات کاملاً از کار می افتد.

دختر دوباره به او نزدیک شد از پشت پرده های اشک حاجی یک صورت رنگ آمیزی شده و کوهی از موهای طلایی بر بالایش خودنمایی می کرد. چشم هایش را بست باز هم میان سنگر بود. آتش از هر طرف می بارید، اما برای حفظ امنیت و دین و کشور و ناموس باید می جنگید…

دکتر سری تکان داد و با دست اشاره کرد که پرستارها عملیات را متوقف کنند. یادش آمد که حاجی چقدر منتظر نیمه شعبان بود، می گفت می خواهد یکبار دیگر شب نیمه شعبان را احیا بگیرد… شاید اگر آن دختر آن روز به بیمارستان نمی آمد حاجی نیمه شعبان را احیا می گرفت.

فصلنامه نجد شماره بیستم بهار96

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.