
می روم که این بارجا نمانم!
نرجس زارع
می روم که این بار جا نمانم!
سلام… سلام ای مسافران جاده های آسمانی… سلام ای ستارگان شبهای پر زمزمه …
سلام ای واژه های پر تلألو بندگی.
سلامی به رنگ طلوع، طلوعی از پشت پنجره های دیدار، پنجره هایی که خودتان به رویمان گشودید.
جا مانده ایم… از شما… که در پی ندای الرحیل رفتید و ما دلخستگان را میان غصه های پر دود شهر جا گذاشتید.
دلهامان جا مانده است !
جا مانده در هر موج اروند که بوی دست ساقی کربلا می دهد.
دلهامان هوایی شده در هوای شلمچه ای که بوی یاس خاکی شده می دهد.
دلهامان پر از عطش شده در میان زمزمه العطش رمل های روان فکه.
و دستهامان!
لمس خاک کیمیائی طلائیه را کم دارد.
و نفس هامان !
تشنه ی قطره قطره اشکهائی است که در جستجوی شما بر خاک رد پایتان افتاده است.
اینجا زمان به وقت دلتنگی ست… پائیز… بوی خنکای نسیم اول صبح مهر تمام وجودت را می لرزاند.
قلم بردار و بنویس! آ… ب… آب… بابا… بابا آمد؛ اما همبازی همیشگی نبود فرشتگان اطرافش را گرفته بودند! بابای رشید قامت و مشتی استخوان… بی جمجمه… آری بابا سرش می رفت قولش نمی رفت!
گوش بسپار… بانگ الرحیل می آید. سرآغاز رهایی است! آرام پلک هایت را بر هم بگذار…
بوی لبخند خسته مادر می آید، بوی تنهائی، بوی دلشوره، بوی ترس، بوی سنگینی کلام، بوی اضطرابی که از صبح اول مهر تا ابد در جانت رخنه کرده و با تو بزرگ می شود:
آنان از هر چه بود گذشتند
پروردگارا توانی بخش که از هر چه بودیم نگذریم !
فصلنامه نجد شماره12پاییز 93
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط معرفت در 1393/09/02 ساعت 11:03:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |