
عالم محضر خداست
مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. یک سار شروع به خواندن کرد، اما مرد نشنید. فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن. آذرخش در آسمان غرید اما مرد گوش نکرد. مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما مرد ندید مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده، نوزادی متولد شد اما مرد توجهی نکرد. پس مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا مرا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری، در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد.
فصلنامه نجد شماره بیستم بهار 96
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط معرفت در 1396/03/23 ساعت 10:01:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید