موضوع: "کیهان نوردی وفضانوردی"
شما هم بیایید کیهان نوردی
دوشنبه 94/12/24
25اسفند روز کیهان نوردی
چندساعتی می گذشت که در راه بودم.مرتب به ساعتم نگاه می کردم. باید سروقت به پایگاه فضایی می رسیدم. دقیقاً سر وقت! شور و شوق عجیبی داشتم. انتظار چند ساعته من تا دقایقی دیگر به پایان می رسید. شوق پرواز به بیکران آسمان ها و گشت و گذار در فضا، بین کهکشان ها و کیهان ها، لحظه ای آرامم نمی گذاشت…
به دشت سرسبز و زیبایی رسیدم. یک بار دیگر به ساعتم نگاه کردم. چند دقیقه ای می توانستم این جا توقف کنم و از این هوا لذت ببرم. پیاده شدم. نسیم ملایمی می وزید در میان طبیعت زیبا ایستادم و به دور و برم نگاه کردم. چشمه ای زلال و شفاف از لابلای تخته سنگی به آرامی می جوشید. با خود گفتم خوب است قبل از رفتن وضو بگیرم، پس وضو گرفته، به سرعت به راه افتادم. ده دقیقه بعد روی زمین پایگاه فضایی ایستاده بودم. پیاده شدم. چادرم را مرتب کردم. کیف دستی ام را برداشتم که ناگاه اهنگ دلنشین اعلام پرواز مرا با ذوق و شوق به سمت سفینه ام کشاند. چراغ هایش روشن بود، سرم را بالا آوردم. عجب عظمتی!!! الله اکبر
با بسم الله پای راستم را داخل سفینه گذاشتم، سپس از زمین بلند شد، با سرعت بالایی حرکت می کرد. این را از پشت سر گذاشتن سریع ابرها فهمیدم. حمد و سپاس خدای را به جا آوردم. دیوارهای دور تا دورش همه شفاف بود و فضای بیرون به خوبی دیده می شد. خیلی زود به آن بالاترها رسید. خداوندا چقدر دلم می خواست بار دیگر از دیدن کهکشان ها و در نوردیدن کیهان ها در فضا لذت ببرم. تا چشم کار می کرد سیاره بود و ستاره و کرات در گرداگرد یکدیگر.
الله اکبر! اگر یک هزارم میلی متر یکی از آنها به هم می خورد چه اتفاقی می افتاد؟! از این همه عظمت در پیشگاه خداوند تعظیم و زمزمه کردم «سبحان الله»، پاک و منزه است خداوندی که این همه بزرگ و با عظمت است. ستایش فقط سزوار اوست.
سفینه بازهم بالاتر رفت، نمی دانم آسمان چندم بود، اجرام آسمانی و جایگزینی آن همه کرات متعدد در مدارهای موازی و بیضی شکل داشت مرا از تعجب دیوانه می کرد. به سجده
افتادم: «پاک و منزه است خداوندی که بلندمرتبه است… به راستی ستایش فقط مخصوص اوست»
از خودم خجالت کشیدم، چقدر روی زمین پیش پای افرادی ناتوان تنها به خاطر داشتن یک قدرت اندک، خم و راست می شویم! عظمت، شوکت، اینجاست… در آسمان ها و در جود حاکمی چنین با عظمت!!!…
الله اکبر! کاش همه دوستانم با من بودند. می دانستم که وقتی برگردم هیچ کس حرف هایم را باور نخواهد کرد. الحمدلله خدا را شکر که باز به آرزویم رسیده بودم. گهگاه شهابی به سرعت از کنارم می گذشت. سفینه من از کنار کراتی عبور می کرد که میلیون ها برابر زمین بود و حتی هزاران برابر خورشید. پروردگارا! این همه نظم… این هماهنگی بی بدیل… گرداننده ای بس توانا و قدرتمند می خواهد کار انسان و هیچ موجود ناتوان دیگری چون من نیست؛ پس شهادت می دهم که خدایی جز تو نیست و محمد بنده و فرستاده توست…
ناگهان فضا رنگ دیگری به خود گرفت. همه چیز تغییر کرد، سفینه من با شتاب به هاله ای از نور وارد شد. یا الله! چه می بینم! با دیدنشان غرق در سرور و خوشحالی زمزمه کردم «السلام علیک ایها النبی و رحمه الله و برکاته… السلام علینا و علی عباده الله الصالحین» همه لبخند زدند: «و علیک السلام» اشک شوق از چشمانم سرازیر بود… به سجده افتادم «شکراً لله… شکراً لله… شکراً لله» و در این ذکر و آن کیهان و فضاها غرق شده بودم که ناگهان صدایی مرا به خود آورد:
-دخترم اگر نمازت تمام شده بیا با هم سفره ناهار را پهن کنیم…
فصلنامه نجد شماره16زمستان94