موضوع: "فصل بلوغ"

فصل بلوغ

از گرد راه می رسی از فراسوی فصلی سرد و بارانی، ابرهای تیره را از صفحه آسمان می تکانی، پلک می زنی و گل های رنگ رنگ از نگاه خاک می روید. لبخند می زنی و درختان به سبزی قیام می کنند، عشوه می کنی و زمستان بهار می شود.

این جا بهار، ساکنین خاک را به زندگی می خواند. بهار، فصل اعتدال و راستی است، فصل قد کشیدن گل های ایمان در باغچه دل، قلمرو و رویش خوبی هاست و فصل جاری شدن و رسیدن. فصلی که غنچه های لب فرو بسته دهان می گشایند و گل می کنند. بهار که می آید، کوچه ها به بن بست رسیده از سرما به رقص بر می خیزند و رهگذران را به شوق می آورند، یخ های مکرر زمستانی آب می شود و چشمه چشمه طراوت بر سنگفرش خیابان ها راه می پوید.

بهار که می آید دستهای سخاوت زمین گل می کند و آسمان، گرمی حیات را مهربانتر از همیشه در رگ و روح بی جان خاک می پاشد. بهار که می آید صدای گام های ظهور بهتر از هر زمان گوش را می نوازد، پنجره های بسته رو به آسمان گشوده می شوند و دستهای قنوتشان را به پرواز در می آورند. بهار که می آید زمین لباس سپید برفی اش را از تن می کَند تا لباس سبز بلوغ بر تن کند.

آری، بهار فصل بلوغ و تماشاست فصلی که یاس ها عطر دوستی می پراکنند و گل های سرخ، خدا را شهادت می دهند. چه دل انگیزاست مژده بهار، آن گاه که هوای سرد ناجوانمردانه بر شاخ و برگ باغ تازیانه می کوبد و از هر سو بادهای سردرگمی هیجان مرگ در جان درختان می افکند. گاه از این آرزو که کاش چار فصل زمین بهار باشد پشیمان می شوم و می دانم بی پاییز و زمستان، بهار رنگ و نمایی ندارد.

می دانم اگر آن سفر کرده از کوچ هزاران ساله بر گردد و فصل پنجم رویش را بر خاک بگستراند بهار حقیقی با همه طراوت و زیبایی اش به جهان لبخند خواهد زد.*

 

* علی خیری، ماهنامه اشارات، ش 47، ص50

فصلنامه نجد شماره بیستم بهار96