موضوع: "داستان"

شریک مال مردم

عبدالرحمن بن سیابه کوفی، جوانی نورس بود که پدرش از دنیا رفت. مرگ پدر از یک طرف، فقر و بیکاری از طرف دیگر روح حساس او را رنج می داد. روزی در خانه نشسته بود که کسی در خانه را زد. یکی از دوستان پدرش بود. به او تسلیت گفت و دلداری داد. سپس پرسید: آیا از پدرت سرمایه ای باقی مانده است؟گفت:  نه.

گفت:  این هزار درهم را بگیر، اما بکوش که اینها را سرمایه کنی و از منافع آنها خرج کنی.این را گفت و از دم در برگشت و رفت.

عبدالرحمن خوشحال و خرم پیش مادرش رفت و کیسه پول را به او نشان داد و جریان را نقل کرد و طبق توصیه دوست پدرش به فکر کاسبی افتاد. بعد از آماده کردن مغازه و کالا شروع به کار و کسب کرد بعد از مدتی که کارش بالا گرفت دید بیشتر از سرمایه هم دارد و تصمیم گرفت به حج برود.جریان را که به مادرش گفت او به فرزند خود گفت: اول برو پیش همان دوست پدرت و هزار درهم او را که سرمایه برکت زندگی ما شده بده، بعد برو به مکه.عبدالرحمن بنا به سخن مادر هزار درهم را برگرداند و به دوست پدرش گفت: پول پربرکتی بود از شما متشکرم. من الان عازم سفر حج هستم و خواستم پول شما را برگردانده باشم.

بعد از مراسم حج به مدینه آمد و همراه جمعیت به محضر امام صادق علیه السلام رفت. جمعیت زیاد پرسش های خود را از حضرت پرسیدند و رفتند وقتی خلوت شد امام او را به نزدیک طلبید و پرسید کاری داشتید؟جوان گفت: من عبدالرحمان پسر سیابه کوفی هستم. حضرت گفتند: احوال پدرت چطور است؟ گفت: پدرم به رحمت خدا رفت. حضرت گفتند: خدا او را رحمت کند. آیا از او ارث هم برای شما باقی مانده؟ عبدالرحمان گفت: خیر و وقتی حضرت پرسیدند چطور توانستی حج کنی، او جریان دوست پدرش و کسب کار را برایشان نقل کرد و قبل از پایان شدن جریان حضرت به او گفتند: بگو ببینم هزار درهم دوست پدرت را چه کردی؟ عبدالرحمان گفت: با سفارش مادرم قبل از حرکت به خودش برگرداندم. حضرت فرمودند: احسنت و حالا تو را نصیحتی می کنم که «بر تو باد به راستی و درستی. آدم راست و درست شریک مال مردم است…»

 

سفینه البحار، ج 2، به نقل از داستان راستان، ص 21

و قصه های شیرین و خواندنی از پسران جوان، مظفر حاجیان، ص66

فصلنامه نجد شماره بیستم بهار96