موضوع: "15 خردادروز جهانی محیط زیست"

کدخدا می آید!

پدرش گفته بود که او و بچه هایش مایه ننگ خانواده و محله اند بعد دو تا مأمور غول پیکر اومده بودند و کت بسته برده بودندش بدون هیچ توضیحی. آورده بودندش کلانتری مخصوص سیاره ها؛ توی یک اتاق بزرگ با دیوارهای سفید که فقط دو تا میز و یک صندلی در آن بود. قل اش دادند تو و در را پشت سرش بستند آقای بازپرس آن طرف میز بود با چند برگه جلویش. جوان بود و غول پیکر یک خط عمیق وسط ابروهایش و چهره ای خشک و سنگی. داشت چیزی یادداشت می کرد سرش را بلند کرد و اشاره کرد به آن طرف میز «بفرمایید!»
او که رنگش مثل موهایش سفید شده بود با صدایی لرزان گفت: من چی کار کردم آخه؟ نباید بدونم؟ بازپرس سرش را بلند نکرد و همچنان که یادداشت می کرد گفت: گفتم بفرمایید.
او رفت به طرف میز «این چه رسمشه؟ من چی کار…»- فقط هر چی از تون می پرسم بگید خب نام؟
 او چند تا سرفه خشک کرد: زمین - فامیل؟  کروی آقای بازپرس! آخه
- فقط هرچی پرسیدم: نام پدر؟ دهانش را با ناراحتی کج و کوله کرد و زیر لب گفت: صد رحمت به اون مأمورا - نام پدر؟ شمسی - شمسی که اسم زنه!- او سرش را بالا کرد و یکهو خندید، صورتش پر از چین و چروک شد: شمسی  نه، ببخشید، شمس؛ خورشید اخه گاهی که می خواهم سر به سر بابام بذارم…
- بازپرس ابروهایش را در هم کرد که حساب کار دستش بیاید: «کافیه خانم. محل زندگی؟» منظومه
- آقای بازپرس نگاهش کرد. موهای یکدست سفید با دو سه تا دندان توی دهانش که یکدست سیاه شده بود چند لکه قهوه ای و چند تا فرورفتگی عمیق هم توی صورتش بود. زشت و کریه به نظر می آمد خیره شد توی چشم هایش و با صدای کم گفت: نخند خانم! او ترسید کمی چرخید: چشم! - نچرخ. نمی تونم آقای بازپرس! غریزیه. این یه مسئله… - بازپرس که دید حرف دارد به جاهای دیگر می کشد دوباره سرش را کرد توی برگه و پرید توی حرف او : «سن»؟ خانم زمین به سرفه افتاد خیلی سرفه کرد.
- آقای بازپرس با بی حوصلگی از پارچ آب روی میز برایش یک لیوان آب ریخت و هل داد طرفش و زیرلب غر زد: شما زن ها همیشه می خواین از این سوال طرفه برین.  او لیوان آب را برداشت و با ولع سر کشید لیوان را گذاشت روی میز و گفت: می بینی آقای بازپرس؟ چند سال اقیانوس توی وجودمه ولی بدنم خشک شده سنم زیاد نیست. درسته خیلی چین و چروک دارم ولی اینا مال غم و غصه ست. بچه ها آدم را پیر می کنن.
- آقای بازپرس پوزخند زد: آسمون ریسمون نباف خانم! تو حداقل سه چهار میلیارد سال سنته!  او رو برگرداند و اخم کرد: وا شما چکار به سن و سال من داری آقا؟ اصلاً من هزار میلیارد ساله، به شما چه مربوط؟
قدیما یه احترامی، یه بزرگتر کوچکتری بود، جوونا دیگه هیچی سرشون نمیشه. کمی دیگر چرخید پشتش به آقای بازپرس بود: همین دیروز یه شهاب بی چشم و رو…
- پشت نکن خانم!  گفتم که آقای بازپرس دست خودم نیست باید بچرخم. - آقای بازپرس برایش توضیح داد که نه آنجا منظومه ست و نه او ناهید خانم است که بنشیند به گپ و گفت او بازپرس است و خانم زمین و بچه هایش متهم:ببین خانم، همسایه هاتون از شما و بچه هات شکایت کردن، میگن یکسره با هم درگیرین و آرامش همسایه ها را گرفتین، استشهاد محلی دادن، همه هم امضا کردند، من باید ببینم قضیه چیه؟
 او تند چرخید و رویش را کرد طرف بازپرس: استشهاد؟ خواهر برادرم؟ پس چرا چیزی نگفتن؟ کدومشون امضا کرده؟ - همه؛ ناهید، بهرام، زحل و بقیه. خانم زد توی صورت خوش و هق هق کرد: ای وای! دیدی چه طور آبرومو بردن؟ حالا با چه رویی توی منظومه بگردم؟ حتی صدای ناهیدم دراومده…
- بگین علت درگیری چیه مادرجان؟  او دستهایش می لرزید: آقای بازپرس بهم نگو مادرجان که خیلی غصه ام می گیره توی کل منظومه فقط من بودم که بچه دار شدم. با طراوت و سرحال بودم. من و سرفه و مریضی؟ من و لک و پیس؟ پنج تا بچه زاییدم اما انگار نه انگار. مث یه سیاره هجده میلیون ساله بودم.
از پوزخند آقای بازپرس می شد فهمید که باورش نمی شود. خانم زمین اشکش درآمد: می دونم آقا! شما باورتون نمی شه. بچه هام که ازدواج کردن و بچه دار شدن دردای من شروع شد. آمریکا پسر دوم دلش می خواست که خدا باشه توی آبادی. افتاد به جون برادرش کارش شده بود دعوا و درگیری. حالا تا اینجاش چیزی نیست وضع وقتی بدتر شد که پسرم یه روز اومد آبادی و با خودش یه بچه سرراهی آورد؛اسمش اسراییله این بچه از همون اول شروع کرد به آزار و اذیت. آسیا پسر اولم یه دختر خوش بر و رو داره اسمش خاورمیانه است. اسراییل این دخترو دید و چشمشو گرفت. پاشو کرد توی یه کفش که من اینو می خوام. از همون وقت تا حالا آبادی رو گذاشته روی سرش که خاورمیانه رو بدست بیاره اما آسیا میگه نعش دخترمو روی دوش این نمی ذارم؛ نمی خواد بچشو بده دست نااهل. حالا جنگ و دعوا سر همینه. آمریکا هم جای اینکه اسراییلو نصیحت کنه باهاش همدستی می کنه. اینا یکسره دارن جنگ و دعوا راه میندازن. همه رو وارد این بازی کردن. اروپا پسر سومم هم باهاشون همکاری می کنه منم یکسره دارم می لرزم و آتیش می گیرم از دست اینا. آقای بازپرس! شما خودت یه سیاره ای امیدوارم بدونی من توی چه شرایطی هستم. - چرا جلوشونو نمی گیری خانم؟  خانم شرشر اشک می ریخت. گاهی اونقدر از دستشون گریه کردم که سیل شده و خونه زندگیشونو برده اونقد لرزیدم که زلزله شده وخونه خرابشون کرده اونقد آه کشیدم که طوفان شده و… هی… کاری از دستم بر نمی یاد. آقا من پیر شدم و کسی حرفمو گوش نمی ده. بابام اونقد از دستشون عصبانیه که لایه اوزون رو پاره کرده تا بسوزوندشون به خدا به زور راضیش کردم که کوتاه بیاد چیکار کنم آقا؟ بچه ها من درسته که از دستشون خون گریه
می کنم ولی دلم می سوزه واسشون. -آقای بازپرس همه حرفهای او را یادداشت کرد و بعد کاغذ را گرفت توی دستش کمی مکث کرد و سر تکان داد: من درکتون می کنم ولی مأمورم و معذور تنها کاری که می تونم بکنم اینه که چند روز بهتون مهلت بدم اگه این جنگ و دعواها تموم نشه متأسفانه شما باید منظومه رو ترک کنیم با بچه هات صحبت کن خانم و گرنه دیگه کاری از من بر نمیاد. بعد برگه را گذاشت جلوی خانم زمین و خود کار داد دستش: حالا این جا را امضا کنید امیدوام بتونید کاری کنید که ظرف چند روز آینده آرامش حاکم بشه. خانم زمین با دست لرزان امضا کرد بلند شد و اشکهایش را پاک کرد. یکی هست که تا نیاد آرامش حاکم نمی شه عمریه منتظرشم ولی مث اینکه دیگه وقتشه بیاد… - آقای بازپرس زل زد به او: منظورتون کیه؟  خانم زمین جواب نداد فقط زیر لب گفت: بالاخره میاد حتی اگر یه روز از عمرم مونده باشه بعد آه کشان و خمیده قل خورد و رفت.
برگرفته از خانه خوبان، ش 84، ص 54معصومه انواری اصل

فصلنامه نجد شماره 17 بهار95